ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

از قلم افتاده ....

آقا پسر گلم تو چند تا پست قبلتر راجع به آخرین کارا و بازیایی که انجام میدی نوشته بودم . ولی یه چیزایی از قلم افتاده بود که تو این چند روز وقتی انجامشون میدادی یادم میومد واسه همین نوشتم تا چیزی از قلم نیفته و وقتی بزرگ میشی بدونی تو فسقلی یه ساله چه کارایی بلدی !!!!       تا بهت میگیم کیو کن . انگشت اشارتو میگیری سمت طرف مقابلت و با یه صدای خشگل میگی کوه و وقتی ما شما رو کیو میکنیم خودتو میندازی رو زمین و میگی آآآآآآآآآه ه ه ه ....    کلاغ پر میکنی و وقتی میگیم کلاغ بجای اینکه بگی پر فقط با آهنگ صدای پر در میاری آآآآآ  .... از دیروز وقتی میگم ب بیی میگه میگی ب ب گاهی او...
28 شهريور 1392

مهمونی تولد ....

وای عزیز دل من امسال واسه اولین بار یه کوچولو داشتیم تو خونمون که واسش تولد بگیریم با حال و هوای بچگی و یه عالمه وجد و سرور . شیرین عسل مامان روز یه شنبه مامان جون و مادر جون هر دو ز زدن که دوشنبه شب واسه تولد یکی یه دونه ما میان خونمون. من و بابا حمیدم تصمیم گرفتیم که همه رو واسه شام دعوت کنیم واسه همین به عمه جونات و خاله جونات و عمو جونت هم ز زدیم واسه دعوت گرفتن شام . بعد حدود ساعت 9 با شما و بابا حمید رفتیمواسه سفارش کیک و غذا و خرید وسایل سالادای سرد و دسر و سوپ و ..... ساعت حدود 10:30 برگشتیم خونه . دیروز حدود یکی دوساعت اومدم دفتر کارامو ردیف کردم و برگشتم خونه و خاله جونات و مامان جون هم با عمو میثم اومدن...
27 شهريور 1392

واکسن یک سالگی ....

الهی فدات بشم پسر قشنگم امروز واسه واکسن یک سالگیت بردمت بهداشت با باباجون حمید . قد و وزن و دور سرت چک شد و خانمه گفتن که همه چی خوبه ولی باید بیشتر وزن بگیری ... منم بهشون گفتم آخه واسش چیکار کنم با اینکه خیلی به خوراکش میرسیم ولی این فسقلی مثه اینکه فیزیک بدنش اینجوریه .... بعد رفتیم واسه زدن واکسن . واکسنو به دست راستت زدن و تا خانومه اومد سمتت من شروع کردم به خوندن آیت الکرسی که درد نکشی و خدا رو شکر زود تموم شد و به جیغ و گریه شما نرسید عزیزم . البته دیگه واسه خودت آقایی شده گل نازم و کمتر گریه میکنی فرشته کوچولو..... بعدشم گذاشتمت خونه مامان جون و اومدم دفتر.   ((عــاشـقـتــــــــم))   ...
27 شهريور 1392

ارمیا یکساله شد ....

  .... هـــــــــــــــــــــــــــورا.....   امروز    / /    شاهزاده کوچولوی ما                    یکساله شد .          تولدت مبارک ******** بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طر...
26 شهريور 1392

جدیدترین کارای ارمیا .....

هر کیو میخوای صدا کنی اگه آقا باشه میگی ب ب  اگه خانوم باشه میگی د د      به خاله جون المیرا میگی گ گ                         به اون لبای خشکلت بوس میکنی      وقتی میگم بوس شیرین دهنتو میچسبونی به دهن من  البته فقط به من بوس شیرین میدی                 تا صدای آهنگ میشنوی کاملا میرقصی با حرکات موزون و با مزه   دست میزنی و میگی دس دس     ...
24 شهريور 1392

خونه مادر جون.....

عزیز دردونه مامان دیروز صبح که شنبه بود بابا حمید گفتن نمیرن سر کار و میخوان برن رضا شهر سمت خونه مادر جون و خواستن تو رو هم با خودشون ببرن . منم وسایلتو آماده کردم و با بابا رفتی خونه مادر جون و من رفتم سرکار. حدود ساعت 9:30 تو راه دفتر بودم که مامان جون هراسون ز زدن الی کجایی؟ چرا ارمیا رو نیاوردی ؟ منم بهشون گفتم امروز ارمیا رفته خونه اون یکی مادر جونش. تا ظهر سرم شلوغ بود و ز نزدم بهت البته طبق معمول هر روز. ساعت حدود 2 اومدم پیش شما و بابا حمید و دیدم شما بغل عمو جون محمد( یا بقول خودشون هم روزی) جلو در هستین و مثه اینکه قرار بود برین دنبال عسل جون و عمه جون نعیمه  واسه نهار. وقتی رسیدم بغلت کردم و یه عالمه بوسی...
24 شهريور 1392

خاطرات روز تولد ارمیا....

روز یکشنبه 26 شهریور که ساعت 5:30 دقیقه صبح با مامان جون و خاله جون الناز و المیرا با بابا جون حمید آماده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان سینا . به محض اینکه رسیدیم منو راهنمایی کردن به بخش زایمان و بابا جون و مامان جون اینا با من خداحافظی کردن . وقتی وارد بخش زنان و اطاق آماده شدن واسه عمل سزارین شدم حس غریبی داشتم همراه با ترس . وقتی رفتم داخل اطاق انتظار دیدم حداقل 10 تا خانم دیگه اونجان با دیدن اونا قوت قلب گرفتم . یه کم که گذشت یه خانم پرستار مهربون اومد و آمادمون کرد واسه انتقال به اطاق عمل  هرچی به زمان موعود نزدیکتر میشدیم استرس و ترسم بیشتر میشد. همون پرستار مهربونه که داشت آمادمون میکرد اومد و پرسید فسقلیت پسره یا ...
21 شهريور 1392

آستانه تولد ....

عشق من سال پیش مثه این روزا همه روز شماریه اومدن مسافر کوچولوی ما رو میکردن . 9 ماه با درد و سختی داشت تموم میشد و خوشحالیه تموم شدن این دوران پر درد و استرس و از همه مهمتر خوشحالی و وجد اومدن یه فرشته آسمونی به زندگیمون و تغییری که بعد اومدن شما تو زندگیه ما میتونست ایجاد بشه . حتی فکر کردن به اینکه دارم مامان میشم و از 26 شهریور به بعد میشیم یه خونواده 3 نفره برام غیر قابل باور بود. 9 ماه گذشت با بیخوابی ولی اشتیاق داشتن تو بهم تحمل سختیای این 9 ماهو میداد مخصوصا از ماه 4 به بعد که وجودتو تو خودم احساس میکردم .... پارسال مثه امروز بابا حمید رفت شهرستان واسه انجام کارای شبکه بانک و من رفتم خونه مامان جون و تا روزی که باید ...
20 شهريور 1392

ارمیا و خونه جدید....

یکی یه دونه من تقریبا 12 روزه رفتیم تو خونه جدید. تو روزای اثاث کشی که تا دو یا سه شب بعد از چیدن خونه نیاوردیمت خونه جدید و همش خونه مامان جون بودی نهایتش میومدین یه سر میزدین و میرفتین . 5 شنبه و جمعه یعنی 7 و 8 شهریورکه اوج کارامون بود من اصلا نمیتونستم به تو برسم و تو همش خونه مامان جون بودی و با مامان جون . چون خاله جوناتم واسه کمک با من بودن . 5شنبه عصر وقتی وسایل تو خونه جدید خالی شد من از خستگی داشتم میمردم اومدم خونه مامان جون تا استراحت کنم وقتی اومدم اونجا دیدم شما نیستی با استرس از مامان پرسیدم ارمیا کجاست ؟ مامان گفتن نگران نباش حسین و عادله اومدن بردنش بیرون . منم راحت گرفتم خوابیدم. حدود ساعت 8 برگشتین خونه از ددر و عم...
19 شهريور 1392

روز دختر....

پسر ناز من روز شنبه تولد حضرت معصومه بود که بنام روز دختر نامگذاری شده بود. عصر شنبه قرار بود واسه نصب پرده هامون بیان واسه همین من و بابا حمید خونه بودیم ولی متاسفانه نیومدن و ساعت حدود 8 به بابا گفتم بریم خونه مامان اینا امشب عیده . آخه شبای عید همه میان خونه پدر جون..... ساعت حدود 8:30 رفتیم رضا شهر خونه مادر جون اینا . خوشبختانه چون عید بود قرار بود عمه جون و عمو جون اینام بیان اونجا. از راه که رسیدیم طبق معمول با استقبال گرم عسل جون مواجه شدی و بعد عمه جون فاطمه و نعیمه جون. حسابی چلوندنت و بوسیدنت و باهات بازی کردن و تو اولش تو موضع بودی ولی کم کم یخت باز شد و شروع کردی به بازی با عسل جون و دگی بازی از زیر میز با پدر جو...
18 شهريور 1392